از پاسخ من معلمان آشفتند
از حنجرشان هرچه بر آمد گفتند
اما به خدا هنوز هم معتقدم
از جاذبه ی تو سیب ها می افتند ....
امروز بعد از چندین ماه دوری از طبیعت و سرزمین بکر عبای عربی مو سرم کردم که اونم مثل همین دوری خیلی وقت بود مونده بود منتظرم .....یه سر رفتم باغ و کوه و دشت ...فکر کنم آخرین باری که رفته بودم عید بود چقدر همه جا تغییر کرده بود این بشر صنعت طلب هیچ جای بکری برای خودش باقی نمی ذاره اگه قرار باشه اینجوری پیش بره .....
تمام پرچین ها در عرض 6 ماه به دیوارهایی از جنس شهر تبدیل شده بود مثل اینکه مردم دوست دارن دور خودشون حصار بکشن و خودشون رو از همه جدا کنن همون جوری که از خدا جدا شدن .... اما با این حال رفتم و گشتم بالای رودخونه ای که حالا دیگه خشک شده بود و دیگه از اونجا صدای شرشر آب و قور قور و جیک جیک نمی اومد یه جایی رو پیدا کردم و زیر چند تا بلوط خسته و تشنه و عصبانی از حضور نامحرمان خلوت انس ....
پتویی انداختم و کمی دراز کشیده به آسمان که مردم این روزها بخیل می خوننش نگاه کردم دیدم اونم غصه داره مثل من ...اونم ناراحته از این همه حصار از این که همه برا هم نامحرم شدن قدیما کنار رودخونه می نشستیم و حافظ می خوندیم که
ما محرمان خلوت انسیم غم مخور ....
و با یار آشنا سخن آشنا بگو ....
اما حالا همه نامحرمن ...همه.... اصلا یادشون رفته باید بجای اینکه این همه از هم دور بشن بجای اینکه وقتی یه کسی یه چیزی داره باید به فکر بقیه هم باشه یادشون رفته باید تمرین اتحاد کنن. یادشون رفته منتظر باشن... فکر میکردم فقط توی شهر اینجوری شده اما دیدم که نه این یه مرض مسریه و همه گیر... این مردم نمی خوان تمرین کنن که وقتی برادرشون دست کرد تو جیبشون و نیازش رو برداشت داد و قال راه نندازن و یاد بگیرن برا جامعه ای آماده بشن که صاحبش خیلی وقته منتظره ما تمرین کنیم ...
بیایم یاد بگیریم :
هرجاکه نام مهدی نیست قرار نه فرار باید کرد....
و بدونیم که:
توقع بی جایی است با چشم آلوده روی پاک را دیدن ....