دلم نیومد تنهایی بخندم
این ماجرا برا یکی از دوستای خیلی نزدیک من اتفاق افتاده : گویند شب پنج شنبه بود و قرار بود مهمان بیاید. بابا پر از استرس و هیجان ، مامان سرشار از ترس مبادا چیزی کم و کسری وجود داشته باشد داداش کوچیکه موز را گاز میزد و خندان نظاره گر ماجرا است، دختر بی خیال تر از همه از بس تجربه کرده و خسته از اینکه مدام پدر و مادر اصرار دارند که بگذار بیاد شاید پسندیدی. خوب از وصف احوال بقیه فاکتور میگیرم چون مهمانها رسیدند .بعلللللللله آقا پسری خوش تیپ در هیات آدم های مذهبی وخانواده ای خوب و خوش اخلاق مامانه نرسیده قربون صدقه عروس گلش رفته و کلی ازش تعریف میکنه و بعد از زدن حرفهای اصلی یکی دو دور چایی خوردن (همون یک دور درسته ) که البته داداش کوچیکه مثل روال همه ی خواستگارهای قبلی زحمتش رو کشیده بود مادر آقا داماد اصرار پشت اصرار که باید عروس گلم چایی بیاره .... سرتون رو درد نیارم هرچی دختره می خواد بگه حالا که نه به داره نه به باره اجازه بدین برا مراحل بعد کسی گوشش بده کارنیست که نیست .دختره مجبور میشه و میره یک سینی چای میاره اول مادر شوهر جون بعد خواهر شوهر که تا حالا خواهر شوهری رو ثابت کرده و با چشم سر تا پای عروس رو صد با ر برانداز کرده نوبت آقا داماد میرسه پسر خجالتی بیچاره سه بار بهش تعارف میکنن و تا وقتی که مادرش بهش میگه چایی بردار دیگه اصلا تو باغ نبوده حول کرده میزنه زیر سینی چای و....اینجا جیق وداد عروس دیدن داره چایی خالی میشه رو عروس و .....
تازه ما دختر ها درک میکنیم وقتی رو پای داماد چایی می ریزه چقدر جاداره عصبانی بشه و از حالا شما پسر ها هم درک کنید که وقتی چایی میریزه روتون طرف چقدر خجالت میکشه وای خنده دار بود شدید فکر کن چایی ریخت رو عروس
شاید هم گریه داشت نمی دونم شما بگو.....