این روزها با اینکه جشن و سرور همه جا رو گرفته خونه دل من پر از ابهام و گرفتگیه نواحی مختلف دل مخصوصا اون قسمتی که سرشار از احساسه همیشه ،داره لنگ میزنه دیگه دوست ندارم بخندم و وانمود کنم خوشحالم این تلفن آخری مطمئن که نه ولی 90درصد کار دستم بده مامان و بابا اصرار دارن که .....ولشکن بابا ....اینجا هم باید بخندم و وانمود کنم که شادم .
یکی از دختر ها که تو اعتکاف باهاش رفیق شدم همون که فکر میکرد در باغ شهادت رو بستن و بهش گفتم که نه اگه برا رضای خدا راه بری و یه دفعه تصادف کنی بمیری هم شهیدی.....
همون که خیلی مهربون و صبور بود ولبخندش هیچ وقت از یادم نمیره همون که 13یا 14 سال بیشتر نداشت یه هفته پیش تو راه مشهد با یه تصادف پرید تو بغل خدا .....
بعضی پاکن و این طوری سیم اتصالشون وصل میشه بعضی هم مثل ما.....