دیشب دوباره خواب دیدم گنبد تو
چشم همه آواره ی خندیدن تو
قلبم دوباره تند تند می گفت مولا
این قلب آواره فدای دیدن تو
شب در کنار خاک های خسته ماندن
شب روضه ای جان سوز اندر روضه ی تو.....
دل در کنار مسجد تو منتظر ...من
دل عاشق و خسته، اسیر گلشن تو ....
بگذار تا با این دلتنگی کمی تنها بمانم....داشتم خاطراتم را مرور می کردم .....هان...
منتظر بودیم تا راهمون بدن روضه تا بتونیم کنار قبر مطهر پیامبر قرار بگیریم و دل رو به اون عاشق بسپاریم ....داشتم قرآن می خوندم که متوجه شدم دوباره شروع کردن یه زن عرب که معلم فارسی شده یود از بس فارسی حرف زده و درس داده نشسته بود و داشت برا یه سری پیر زن بی سواد درس دین میداد اونم چه دینی ... وهابییت...دلم شکست کنار پیامبر بشینی و پیامبر رو زیر سوال ببری با راضیه بلند شدیم که بریم جلو بشینیم و جواب چرندیاتش رو بدیم به سمت زن عرب که حرکت کردیم انتظامات سریع جلوی ما رو گرفت و ما رو به عقب برگردوند نشسته و با بدبختی چند متری رفتیم جلو اما از اون فاصله نمی تونستیم کاری بکنیم