از همین حالا دلم برا اردو های جنوب تنگ شده برای اون حال و هوای غریب هویزه و شب هایی که تا دیر وقت کنار قبر های مطهر شهدا ....می نشستیم
دلم برای اشک های بار اولی ها تنگه ...
برا گرمای طاقت فرسای فکه ....برا غش کردن ها و گرما زدگی ها ی بچه ها ...برا آب آبلیمو دادن ها ....
دلم داره می ترکه تنگه شلمچه و غروب های اروند کناره ....
میسوزه برا غروب های طلاییه ....
برای ....
همیشه این سفر ها سرشار از خاطرات شیرین و تلخه ...
خاطراتی که عمرت رو کفایت میکنه ....
ولی این طور که معلومه امسال با این وضعیت .........که پیش اومده نتونم همسفر راهیان کربلای بچه های دانشگاه باشم
این بیش از همه داره منو آزار میده ...همیشه منتظر بودم تا عید تموم شه بشه 17 و 18 فروردین و بزنیم بریم جنوب ...
اونجایی که بهش تعلق داریم ...
و قدم رو خاک هایی بذارم که با خون دایی عزیزم و پسر خاله های جوونم خیس شدن ....
خاکی رو که پدر شوهرم اونجا به قافله امام حسین پیوست ببوسم
پدری که همه از مهربونی و خوبی اش تعریف میکنن و حتی پسرش موفق نشده درک کنه این همه محبت و مهربونی پدر رو ....
امروز تازه یه عده به ظاهر سینه چاک شهدا بدون اینکه بدونن با بچه یکی از همون شهدا طرفن میزنن و شیشه ی دلی رو که بلوری ترین شیشه دنیاست و محبت شهدا پرش کرده این طور بی رحمانه میشکنن....البته من میگم نمی دونن که وای به روزی که بدونن و ....
و امروز ما ها چه طوری داریم جواب اون خون ها رو میدیم ؟
پدرم همیشه وقتی از پسر ک جونی که هم سن و سال حالای ما بوده تعریف میکنه مثل بارون بهاری اشک میریزه
پسرکی که شکمش با گلوله ها دریده شده بوده و خودش رو می کشونده رو میدون مین تا دوستاش از روش رد شن و ....
ما چه طوری فردا قراره با اینها روبه رو بشیم ؟؟؟
به خدا شرمنده ایم و جز شرمندگی چیزی نداریم که بگیم.....
می دونیم که انتظار شهدا از ما که میدونیم بیشتره ....
میدونیم و باز هم خود خواهیم ....